نوشته اصلی توسط
هیزل گریس
باعرض سلام ۶ ماه اینا میشه میرم کتابخونه اوایل به هیچ کسی رو نمیدارم تا یه ماه پیش ک هی این شروع کرد به حرف زدن با من اون شروع کرد منم با هرکی حرف میزنم نمیدونم این چه اخلاق زشتیه کلیییی از خودم بد میگم تا درسمو چشم نزنن دوستم میگه توخیلی خرافاتی شدی آخه راس میگن من دوم سوم دبیرستان فقط قبول شدم پارسالم به مدت یه سال مریض شدم الان بد کلی تلاش ک برا برگشتن به درس کردم خدامون لطف کرد دستمو گرفت با پسرا حرف نمیزنم یه ساله خیلی کمکم کرد خدا خیییلی ولی من الان با هرکی حرف میزنم کلییی از خانوادم بد میگم این کارام باعث شده دیگه حسی به خانوادم ندارم و اینکه من چون خوب درس میخوندم خیلی گفتن تو کتابخونه منم بعد مدتی دیدم خیلی میخوابم و دو سه ساعتی تایم مطالعم کم شدو تمرکزمم عالی بود الان خیییلی کم شده واسه همون شروع کردم به دروغگویی ولی الان حالم بهم میخوره از اخلاقم ک از خودمم بدمیگم تا چشم نزنن مردم خیلی چشمشون بده الان نمیدونم چیکار کنم من رتبه زیر هزار میخوام رشتم ریاضیه ولی تمرکزمم کم شده ساعت مطالعمم میترسم چیکار کنم مثل قبل باشم هیچکی نیاد پیشم چون این کتابخونه خیلی نزدیکه واسه همون میرم ولی میدونم اگه کتابخونمو عوض کنم شرایط خیلی خوب میشه ولی راه دوره و سر راست نیس و اینکه من از یه خواهرم خیلی بدم میاد من دوماهه باهاش حرف نمیزنم ولی از اول بچگی باهرکی نشستم بدشو گفتم دیگه واقعا خسته شدم از اخلاقم چیکار کنم اون خیلی اذیتم کرده منم اینجوری حس میکنم دردای اذیتاش میره مثلا میاد جلو همه میگه کدوم خری به کتابام دست زده(اونم پشته ۶ سال ازم بزرگتره )کسیم چیزی نمیگه ولی من میدونم دا منو میگه ولی بخدا من دست نمیزنم الکی میگه تا منو از چشم بندازه چون توخونه اخلاق منو خیلی دوس دارن واسه همون